سفارش تبلیغ
صبا ویژن
 تعداد کل بازدید : 11569

  بازدید امروز : 15

  بازدید دیروز : 1

بنام خداوند ایثار وعشق .

 
[ و اشعث پسر قیس را که فرزندش مرده بود چنین تعزیت فرمود : ] اشعث اگر بر پسرت اندوهگینى ، سزاوارى به خاطر پیوندى که با او دارى ، و اگر شکیبا باشى هر مصیبت را نزد خدا پاداشى است . اشعث اگر شکیبایى پیش گیرى حکم خدا بر تو رفته است و مزد دارى ، و اگر بى تابى کنى تقدیر الهى بر تو جارى است و گناهکارى . پسرت تو را شاد مى‏داشت و براى تو بلا بود و آزمایش ، و تو را اندوهگین ساخت و آن پاداش است و آمرزش . [نهج البلاغه]
 
نویسنده: سرباز عشق ::: شنبه 84/8/28::: ساعت 8:35 عصر

به نام خداوند ایثار و محبت.

سلامی به سبزی سبز و سرخی خون آلاله.

امیدوارم پایدار و استوار بمونید..... امروز دو یا سه حرف و مطلب دارم امیدوارم بتونم حق مطلب رو ادا کنم.... .

اولا در مورد شعری که قول داده ام حتما آماده بشه می نویسم(شعر مرحوم آغاسی)

----------------------------------------------------

دوما این شعر با عنوان :«رفت آن هوس و امید بر باد»

آمد شب، تیره گشت لانه

آن رفته نیامـــ‍‍‍‍‍د از سفر باز

کوشید فسونگر زمانه

که از پرده برون نیفتد این راز

طفلان به خیال آب و دانه

خفتند و نخاست دیگر آوار

از بامک آن بلند خانه

کس روز عمل نکرد پرواز

یک باره برفت از میانه

آن شادیو شوق و نعمت و ناز

-----------------------------------------

سوما یه  کمک از شما می خواستم،من توی وبلاگم  یه بخشی دارم و نوشته ام با عنوان حرف دل .....

اول اونجا رو بخونید..............

خب حالا که خونده اید،سوال من اینه آیا منی که بعد از   این همه اتفاق دلم یخ زده به هر کسی جز خدا اعتماد ندارم و فقط امید من خدای و بس می تونه یک زندگی آروم ،بی سر و صدا تشکیل بده ،به پیشنهادو اجبار ی که در خودم دیده ام آیا کسی با من هم نفس میشه تحمل من رو داره منی که دیگه حتی پدرو مادرو خاله و......... (دارم حس میکنم)به «....» تحملم می کنند ،آره من حتی دیگه تحمل خودم رو ندارم..... .

بی پرده بگم حس می کنم هیچ کس رو نمی تونم بجزآستان مقدسش (و تکرار میکنم نمی تونم) دوست داشته باشم... .خیلی حس تنهایی       می کنم می خواهم بغض دلم رو بشکنم و لی می بینم حرمت دل رو هم باید شکست ....... ،شما بگید چیکار کنم.

آره به حس رها شدن رسیده ام ولی پنجره رستگاری بسته است .

نمی دونم عشق و دوست داشتن وعاشق چیه ،اصلا این حرفها تو کت من نمیره نمیتونم دوست داشته باشم.

یا حق


 
نویسنده: سرباز عشق ::: شنبه 84/8/7::: ساعت 8:23 عصر

به نام خداوند دوست داشتن.

سلام

تو اینجا نیستی ! تنهای تنها ، با سکوتی سخت درگیرم

و می دانم ، اگر دیگر نیایی ،

در غروبی سرد و غمبار و پر از تردید می میرم !

امید بازگشت تو ، مرا زنده نگه می دارد و آری

تو می آیی !

تو می آیی بهانه من ،

و می دانم دوباره شاخه های خشک احساسم ،

جوانه می زند ،

لبریز از عشق و شکوه زندگی می گردد و با تو ،

تمام لحظه های تلخ پاییز و زمستان را ،

تمام لحظه های بی تو بودن را ،

تمام خاطرات سرد و بی روح نبودت را ،

شبیه قاصدک ، در دست های باد می اندازد و دیگر ،

به آن فصل پر از دلتنگی و سرما نیندیشد !

تو می آیی بهانه من ،

تو می آیی ،

و شوق دیدنت ، این شاخه های خشک را زنده نگه می دارد و

تنها به شوق تو ،

سکوت ژرف و سرد مرگ را بدرود می گوید !

به امید دیدار....

یا حق.


 
نویسنده: سرباز عشق ::: چهارشنبه 84/8/4::: ساعت 12:59 عصر

به نام خداوند انفاق

سلام قبل از هر چیز

امروز فقط یه حرف کوتاه دارو و روایت همای رحمت

امام اول نقل کرده :

بهشت 71 در داره از یک درش کسانی که به دینهای  قبل از حضرت محمد-ص- مرده اند مثل یهود،مسیح و... مرده اند و صالح بوده اند.

اما از 70 در باقی مانده شیعیان علی-ع- و سپس اهل بیت-ع- وارد می شوند،خب در اینجا سوال شده که چرا اول اهل بیت-ع- نمی روند اول شیعیان حضرت علی در جواب گفته ما طاقت نداریم قبل از شیعیان مون وارد بهشت بشویم باید اطمینان حاصل کنیم که تمام شیعیان صالح وارد بهشت شدند و کسی باقی نمونه بعد خودمون(اهل بیت-ع-)وارد بهشت می شویم.

ببینید این علی -ع- همای رحمت که می گن واقعا راست گفتند

انوقت چرا ما شیعه ها با گناه کردن و لجبازی کردن دین و امامان-ع- وانجام ندادن دستورات اهل بیت-ع-و      رسول-ص- رو ناراحت می کنیم.

سبز و پایدا ر باشید.

به امید صبح دولت اش.

یا حق. 

 


 
نویسنده: سرباز عشق ::: دوشنبه 84/8/2::: ساعت 8:0 عصر

به نام خداوند ایثار و عشق

سلام جه کنیم دیگه امشب دو تا آپ دیت داریم یکی مطلب پایین تر از این شعر یکی این شعر:

و تو فقط گفتی : « پرواز را به خاطر بسپار که پرنده مردنی‌است . »

مانده ام با یک خانه پر از بوی تو ...

نگاهم به هر طرف که می رود تو را می بیند ...

جای خالی ات خیلی آزارم می دهد ...

آزرده می شوم و دلتنگ ...

دلتنگ تو ... دلتنگ حرفهایت ... دلتنگ

آغوش گرمت ...دلتنگ بوسیدنت حتی

آزرده ام از دیدن روزهای تلخ بی تو

بودن و آزرده که می شوم به همه می پرم

تو نیستی و جای تو را هیچ خدایی پر نمی کند ...

از تنهایی می ترسم

سایه ای می آید و می رود ... می ترسم بیاید و بماند ...

نگاهش نمی کنم ... خودم را مشغول می کنم ... ولم نمی کند ...

خانه ی خالی دیوانه ام می کند...هوایی ام می کند ...

روزی هزار بار خودم را دلداری می دهم و باز نمی شود ...

کابوس می بینم ...

توی خوابهایم نیستی ، تعبیرشان اما ... نمی دانم ...

می لرزم .

حس خوب باتوبودن دیگه با من آشنا نیست

شعر خوب از تو گفتن دیگه سوغاتی من نیست

من همونم که یه روزی واسه چشمات خونه ساختم

واسه بوسیدن دستات همه زندگیمُ باختم

توی رودخونه قلبت قایق من رفتنی بود

من از اول می دونستم قایقم شکستنی بود

واسه قلبت صدتا عاشق زیر پنجره ت می خوندم

توی هر شهری که بودی من مسافرت می موندم

اگه بارونی نباشه واسه ریشه ی درختم

تو نیاز تو می مونم تا بباری روی بختم

قامت خوب و قشنگت شده درمون تب من

سفرت بی انتها بود واسه قصه ی شب من

چیز تازه ای ندارم که به پای تو بریزم

دست خوب مهربونی یاورت باشه ... عزیزم

به امید دیدن سبزه زاران

یا حق.


 
نویسنده: سرباز عشق ::: دوشنبه 84/8/2::: ساعت 7:38 عصر

به نام خداوند انفاق

با سلام و عرض تسلیت به تمام مسلمین دنیا

اولین گلامی که گفت بلافاصله بعد از اینکه مهر تایید به اعمالش زده اند توی محراب شهادت این بود:"به خدای کعبه که رستگار شدم."

خیلی حرف سنگینیه توی کعبه به دنیا بیای به توی خونه خدا حرمت امام رو بشکنند .

پس از او کیسه نان و رطب کو

آره شبها کیسه عشق رو می نداخت رو دوشش انفاق می کرد.

نمی دونم و نمی دونم امشب جی می خوام بگم ولی پاک قاطی کردم.

به این مال یتیم خور ها به این مرفهین بی درد می خوام بگم یه روزی پشیمون می شین که دیکه خیلی دیره

این همه خدا توی کلام مقدسش گفته انفاق انفاق

ولی کی هست که یتیمهای علی-ع- رو نون خرما بده بگه نگران نباشین صبح سپید شما هم خواهد امد.

نمی خوام خالی ببنیدم ولی همه مون باید بریم تو آتش اگه نتونیم یه شیعه باشیم اگه نتونیم یتیمهای علی -ع- رو جمع نکنیم چه جوری تو روی اقا نکاه کنیم.

اما حرف آخرم و آخرین حرفم

آره همونی که دلش از دست ما منتظران خونه لازم نیست اقا امام دوازده ام بیاد به خواب یه روحانی این رو بگه اگه یه ذره روحیه مسلمونی داشته باشی این رو حس می کنی.

آخه می دونی چی شده امشب اینقدر ناراحتم واخه اگه شما بشنویید دق می کنین حرمت شب قدر رو هم میشکنند من بچه محل امام رضا-ع- هستم مشهد زندگی می کنم شب نوزدهم نامه ای رو پخش کردن که الان اسکن شده اش رو ندارم ولی مظمون اون این بود با سر لخت با بی حجابی مجلس ما رو منور کنین.

ای توی که شیعه دیگه چی از این بیشتر اینقدر پرو شدن که رودر رو به ادم توهین می کنند.آقا امام زمان-عج- کی پس ظهور می کنی مردم دارن کافر می شن و

شعری  رو خواهم اوردم از مرحوم اقاسی که در وصف یک شیعه واقعی و سرباز امام عصر-عج- هستشو در آخر خدای قادر و قدیر پسر حیدر کرار و آبروی شیعه رو برسان و راستی برای آقا امام زمان-عج- توی این شبها دعا کنین تا ظهورش نزدیک بشه.

یا حق.


 
نویسنده: سرباز عشق ::: سه شنبه 84/7/12::: ساعت 3:7 عصر

به نام خداوند عشق

شعر گمشده

تا آخرین ستارة شب بگذرد مرا

بی خوف و بی خیال بر این برج خوف و خشم،

بیدار می نشینم در سردچال خویش

شب تا سپیده خواب نمی جنبدم به چشم.

شب در کمین شعری گمنام و ناسرود

چون جغد می نشینم در زیج رنج کور

می جویمش به کنگرة ابر شب نورد

می جویمش به سوسوی تک اختران دور.

در خون و در ستاره و در باد، روز و شب

دنبال شعر گمشدة خود دویده ام

بر هر کلوخپارة این راه پیچ پیچ

نقشی ز شعر گمشدة خود کشیده ام.

تا دوردست منظره، دشت است و باد و باد

من بادگرد دشتم و از دشت رانده ام

تا دوردست منظره، کوه است و برف و برف

من برفکاو کوهم و از کوه مانده ام.

اکنون درین مغاک غم اندود، شب به شب

تابوت های خالی در خاک می کنم.

موجی شکسته می رسد از دور و من عبوس

با پنجه های درد بر او دست می زنم.

تا صبح زیر پنجرة کور آهنین

بیدار می نشینم و می کاوم آسمان

در راه های گمشده. لب های بی سرود

ای شعر ناسروده! کجا گیرمت نشان؟

به امید صبح سبز


 
نویسنده: سرباز عشق ::: پنج شنبه 84/7/7::: ساعت 5:8 عصر

سلام

خوشبختی یعنی همین

یعنی همینکه الان توی دلم جا خوش کرده . یک نفس عمیق می کشم ، تو هم بکش ! یه چیزی بگو …

وای که چقدر از این حرفهات اکسیژن بلند میشه و یکراست میره توی ریه هام و چقدر این اکسیژن ها معطرند

خوشبختی یعنی صفحات به ظاهر خالی دفترچه تو که توی همین سفیدی هزار نکته و حرف و حدیث نگفته نقش بسته و فقط کافیه یه خورده دل بدی اونوقت همه رو میتونی خط به خط بخونی و از بر کنی

خوشبختی یعنی همینکه توی تنهایی زمونه فقط یکنفر باشه که همیشه یادش توی ذهنته و تو هم توی یادش

خوشبختی یعنی اینکه وقتی دنیا برات به آخر رسیده و نشستی داری خدا خدا میکنی که پیمانه عمرت زودتر خالی شه ، خدا یکیو برات میفرسته که بتونی با اون یه زندگی نو شروع کنی و با توکّل به خدا و همّــت اون و اراده خودت ، ایندفعــه زندگیتـو درست بسازی . تاجائیکه اگر هدیه خدا یکروزی قسـمت کسی دیـگه شد ، تو انقدر محکم باشی که بقیه راهو درست بری . خوشبختی یعنی همین !

همینی که الان من دارم . مهم نیست که ازش دوری ، مهم نیست که برای دیدنش باید مدتها انتظار بکشی ، مهم نیست که وقتی قراره ازش نامه ای بیاد دلت در تب و تابه و سخت نگران اوضاع باشـی ، مهم نیست که پیشش کم بیـاری ، مهم اینه که دلت مطمئن باشه که هست و تو هم در یادش هستی .

مهم نیست که چند سال زمینی با اون فاصله داری ، مهم اینه که دلت با اون هیـچ فاصله ای نداره ، حتی یک ساعت

و خوشبختی یعنی همین !

یعنی کسی بی تفاوت به سالها و ماهها و شناسنامه ها ، بی تفاوت به کوتاهی وبلندی،بی تفاوت به شکل وقیافه وصدا و بی تفاوت به گذشته هات دوست داشته باشه

خدایا من چقدر خوشبختم . . .

من چه سبزم امشب و چه اندازه تنم هوشیار است


 
نویسنده: سرباز عشق ::: یکشنبه 84/7/3::: ساعت 11:25 صبح

به نام خداوند عشق

سلام

باز هم دستهای سرد گل من که به من نگاه می کنه و با حسرت داره به من می گه در آروزی بهاری سبز که در بهاروصال رشد می کنند .و وای به اون روزی که هجران به سر انجام خوشی برسه.اون وقت برای گفتن دلتنگی وقت هست.و... تا نرگسی به خون اغشته نفسی باقی است

 


 
نویسنده: سرباز عشق ::: سه شنبه 84/6/22::: ساعت 4:39 عصر

ایثار و عشق آیا زیباست؟

سلام

امروز یا بهتر بگم این هفته اصلا برنامه به روز کردن وبلاگ نداشتم.ولی این حرف سره  دلم گیر کرده بود اومدم تا بنویسمش.ولی شاید خوشتون بیاد 

قربون اون دخترکی

که از گوشهاش خون می چکید

با صورت کبود شده

رو خار صحرا می دوید

گوشهای بی گوشواره اش

رو به عمه ها نشون می داد

وقتی سر ها رو می دید

کتک نخورده جون میداد

و این حرف آخرم و آخرین حرفم

ای سفر کرده دلم تنگ برات

وفتی بر سازه دلم چنگ می زنی

حرفها دلم رو با آهنگ می زنی

به امید دیدار رویش


 
نویسنده: سرباز عشق ::: شنبه 84/6/19::: ساعت 7:31 صبح

با عرض سلام و شاد باش به مناسبت سه ولادت که دو تاش گذشته  

سنگستان"                                           اخوان ثالث"

دوتا کفتر  

نشسته اند روی شاخه سدر کهنسالی
که روییده غریب از همگنان دردامن کوه قوی پیکر
دو دلجو مهربان باهم
دو غمگین قصه گوی غصه های هر دوان با هم
خوشا دیگر خوشا عهد دو جان همزبان باهم
دو تنها رهگذر کفتر 
نوازشهای این ، آن را تسلی بخش
تسلیهای آن ، این رانوازشگر
خطاب ار هست : « خواهرجان»
جوابش : « جان خواهرجان
بگو با مهربان خویش درد و داستان خویش
- «
نگفتی ، جان خواهر! اینکه خوابیده ست اینجا کیست ؟
ستان خفته ست و با دستان فرو پوشانده چشمان را
تو پنداری نمی خواهد ببیند روی ما رانیز کو را دوست
می داریم
نگفتی کیست ، باری سرگذ شتش چیست ؟ »
- «
پریشانی غریب و خسته ، ره گم کرده را ماند 
شبانی گله اش را گرگها خورده
و گرنه تاجری کالاش رادریا فرو برده
و شاید عاشقی سرگشته کوه و بیابانها
سپرده با خیالی دل
نهش از آسودگی آرامشی حاصل
نهش از پیمودن دریا و کوه و دشت ودامانها
اگر گم کرده راهی بی سرانجام ست
مرا بهش پند و پیغام است
درین آفاق من گردیده ام بسیار
نماند ستم نپیموده بد ستی هیچ سویی را
نمایم تا کدامین راه گیرد پیش
ازین سو ، سوی خفتنگاه مهر و ماه ، راهی نیست
بیابانهای بی فریاد و کوهساران خار و مشک و بی رحم ست
وز آن سو ، سوی رستنگاه ماه و مهر هم ، کس را پناهی نیست
یکی دریای هول هایل ست و خشم طوفانها
سدیگر سوی تفته دوزخی پرتاب
و آن دیگر بسیط زمهریرست و زمستانها
رهایی را اگر راهی ست
جز از راهی که روید زان گلی ، خاری ، گیاهی ، نیست ..... »
- «
نه ، خواهر جان ! چه جای شوخی و شنگی ست ؟
غریبی ، بی نصیبی ، مانده در راهی
پناه آورده سوی سایه سدری
ببینش ، پای تا سر درد و دلتنگی ست
نشانیها که دراو ... »
- «
نشانیها که می بینیم دراو بهرام را ماند 
همان بهرام ورجاوند
که پیش از روز رستاخیز خواهد خاست
هزاران کار خواهد کرد نام آور
هزاران طرفه خواهد زاد ازو بشکوه
پس از او گیو بن گودرز
و با وی توس بن نوذر
و گرشاسب دلیر، آن شیر گند آور
و آن دیگر
و آن دیگر
انیران رافرو کوبند ، وین اهریمنی رایات را بر خاک اندازند
بسوزند آنچه ناپاکی ست ، ناخوبی ست
پریشان شهر ویران را دگر سازند
درفش کاویان را فره درسایه ش 
 
غبار سالیان از چهره بزدایند
بر افرازند ... »
- «
نه ، جانا ! این چه جای طعنه و سردی ست ؛
گرش نتوان گرفتن دست ، بیداد ست این تیپای بی غاره
ببینش ، روز کور شور بخت ، این نا جوانمردی ست
«
نشانیها که دیدم ، دادمش ، باری
بگو تا کیست این گمنام گرد آلود
ستان افتاده ، چشمان را فرو پوشیده با دستان 
تواند بود کو با ماست گوشش وز خلال پنجه بیندمان
- «
نشانیها که گفتی هر کدامش برگی از باغی ست 
و از بسیارها تایی
.به رخسارش عرق هر قطره ای از مرده دریایی 
 
نه خال ست و نگار آنها که بینی ، هر یکی داغی ست 
که گوید داستان از سوختنهایی
یکی آواره مردست این پریشانگرد
همان شهزاده از شهر خود رانده
نهاده سر به صحراها 
گذشته از جزیره ها و دریاها
نبرده ره به جایی ، خسته در کوه و کمر مانده
اگر نفرین ، اگر افسون ، اگر تقدیر ، اگر شیطان .... »
- «
به جای آوردم او را ، هان
همان شهزاده بیچاره است او که شبی دزدان دریایی
به شهرش حمله آوردند
- «
بلی ، دزدان دریایی و قوم جادوان وخیل غوغایی
به شهرش حمله آوردند
و او مانند سردار دلیری نعره زد بر شهر
دلیران من ! ای شیران
زنان ! مردان ! جوانان ! کودکان ! پیران
و بسیاری دلیرانه سخنها گفت ، اما پاسخی نشنفت
اگر تقدیر نفرین کرد یا شیطان فسون ، هر دست یا دستان
صدایی بر نیامد از سری ، زیرا همه ناگاه سنگ و سرد
گردیدند
از اینجا نام او شد شهریار شهر سنگستان
پریشان روز ، مسکین ، تیغ در دستش ، میان سنگها می گشت
و چون دیوانگان فریاد میزد : ,,آی
و می افتاد و بر می خاست . گریان نعره می زد باز
,,
دلیران من ! ،، اما سنگها خاموش
همان شهزاده است آری که دیگر سالهای سال
ز بس دریا و کوه و دشت پیموده ست ؛
دلش سیر آمده از جان و جانش پیر و فرسوده ست
و پندارد که دیگر جست و جوها پوچ و بیهوده ست
نه جوید زال زر را تا بسوزاند پر سیمرغ و پرسد
چاره و ترفند
نه دارد انتظار هفت تن جاوید ورجاوند 
دگربیزار حتی از دریغا گویی و نوحه
چو روح جغد گردان درمزار آجین این شبهای بی ساحل
ز سنگستان شومش برگرفته دل
پناه آورده سوی سایه سدری
که رسته درکنار کوه بی حاصل
و سنگستان گمنامش
که روزی روزگاری شب چراغ روزگاران بود
نشید همگنانش ، آفرین را و نیایش را
سرود آتش و خورشید و باران بود
اگر تیر و اگر دی ، هر کدام و کی
به فر سور و آذینها ، بهاران در بهاران بود
کنون ننگ آشیانی نفرت آبادست ، سوگش سور
چنان چون آبخوستی روسپی ، آغوش زی آفاق بگشوده
دراو جاری هزاران جوی پر آب گل آلوده
و صیادان دریا بارهای دور
و بردنها و بردنها و بردنها
و کشتیها و کشتیها و کشتیها
و گزمه ها و گشتیها ... »
- «
سخن بسیار یا کم ، وقت بیگاه ست
نگه کن ، روز کوتاه ست
 
هنوز از آشیان دوریم و شب نزدیک
شنیدم قصه این پیر مسکین را
بگو آیا تواند بود کو را رستگاری روی بنماید ؟
کلیدی هست آیا که ش طلسم بسته بگشاید ؟ »
- «
تواند بود
پس از این کوه تشنه ، دره ای ژرف است
دراو نزدیک غاری تار و تنها ، چشمه ای روشن
از اینجا تا کنار چشمه راهی نیست
چنین باید که شهزاده در آن چشمه بشوید تن
غبار قرنها دلمردگی از خویش بزداید
اهورا و ایزدان و امشاسپندان را
سزاشان با سرود سالخورد نغز بستاید
پس از آن ، هفت ریگ از ریگهای چشمه بر دارد
درآن نزدیکها چاهی ست
کنارش آذری افروزد و او را نمازی گرم بگزارد
پس آنگه هفت ریگش را
به نام و یاد هفت امشاسپندان در دهان چاه اندازد
ازو جوشید خواهد آب
و خواهد گشت شیرین چشمه ای جوشان
نشان آن که دیگر خاستش بخت جوان از خواب
تواند باز بیند روزگار وصل
تواند بود و باید بود
ز اسب افتاده او ، نز اصل
- «
غریبم ، قصه ام چون غصه ام بسیار
سخن پوشیده بشنو ، اسب من مرده ست و اصلم پیر و پژمرده ست 
غم دل با تو گویم غار
کبوترهای جادوی بشارت گوی
نشستند و تواند بود و باید بودها گفتند
بشارتها به من دادند و سوی آشیان رفتند
من آن کالام را دریا فرو برده
گله ام را گرگها خورده
من آن آواره این دشت بی فرسنگ
من آن شهر اسیرم ، ساکنانش سنگ
ولی گویا دگر این بینوا شهزاده باید د خمه ای جوید
دریغا د خمه ای درخورد این تنهای بد فرجام نتوان یافت
کجایی ای حریق ؟ ای سیل ؟ ای آوار ؟
اشارتها درست و راست بود ، اما بشارتها
ببخشا گر غبار آلود راه و شوخگینم ، غار 
درخشان چشمه پیش چشم من جوشید
فروزان آتشم را باد خاموشید
فکندم ریگها را یک به یک درچاه
همه امشاسپندان را به نام آواز دادم ، لیک
به جای آب ، دود از چاه سر بر کرد ، گفتی دیو می گفت : ,, آه ،، .
مگر دیگر فروغ ایزدی آذر مقدس نیست ؟
مگر آن هفت انوشه خوابشان بس نیست ؟
زمین گندید ، آیا بر فراز آسمان کس نیست ؟
گسسته است زنجیر هزار اهریمنیتر زآنکه دربند
دماوند است
پشوتن مرده است آیا ؟
و برف جاودان بارنده سام گرد را سنگ سیاهی کرده
است آیا ؟ ... »
سخن می گفت ، سر در غار کرده ، شهریار شهر سنگستان
سخن می گفت با تاریکی خلوت
تو پنداری مغی دل مرده در آتشگهی خاموش
ز بیداد انیران شکوه ها می کرد
ستمهای فرنگ و ترک و تازی را
شکایت با شکسته بازوان میترا می کرد
غمان قرنها را زار می نالید
حزین آوای او درغار می گشت و صدا می کرد
- « ....
غم دل با تو گویم ، غار 
بگو آیا مرا دیگر امید رستگاری نیست ؟ »
صدا نالنده پاسخ داد
« ..... آری نیست ! »

امیدوارم که شما لذت برده باشید و من تونسته .... باشم به شما کمکی کم کرده باشم

به امیددیدار رویش


 
<      1   2   3      >

لیست کل یادداشت های این وبلاگ

 
 
 
 

موضوعات وبلاگ

 

درباره خودم

 

حضور و غیاب

 

بایگانی

 

اشتراک