تعداد کل بازدید : 11562

  بازدید امروز : 8

  بازدید دیروز : 1

بنام خداوند ایثار وعشق .

 
[ و آنگاه که از خبّاب یاد کرد فرمود : ] خدا بیامرزاد خبّاب پسر أرتّ را . به رغبت اسلام آورد و از روى فرمانبردارى هجرت کرد و به گذران روز قناعت ، و از خدا راضى بود و مجاهد زندگى نمود . [نهج البلاغه]
 
نویسنده: سرباز عشق ::: شنبه 84/6/19::: ساعت 7:31 صبح

با عرض سلام و شاد باش به مناسبت سه ولادت که دو تاش گذشته  

سنگستان"                                           اخوان ثالث"

دوتا کفتر  

نشسته اند روی شاخه سدر کهنسالی
که روییده غریب از همگنان دردامن کوه قوی پیکر
دو دلجو مهربان باهم
دو غمگین قصه گوی غصه های هر دوان با هم
خوشا دیگر خوشا عهد دو جان همزبان باهم
دو تنها رهگذر کفتر 
نوازشهای این ، آن را تسلی بخش
تسلیهای آن ، این رانوازشگر
خطاب ار هست : « خواهرجان»
جوابش : « جان خواهرجان
بگو با مهربان خویش درد و داستان خویش
- «
نگفتی ، جان خواهر! اینکه خوابیده ست اینجا کیست ؟
ستان خفته ست و با دستان فرو پوشانده چشمان را
تو پنداری نمی خواهد ببیند روی ما رانیز کو را دوست
می داریم
نگفتی کیست ، باری سرگذ شتش چیست ؟ »
- «
پریشانی غریب و خسته ، ره گم کرده را ماند 
شبانی گله اش را گرگها خورده
و گرنه تاجری کالاش رادریا فرو برده
و شاید عاشقی سرگشته کوه و بیابانها
سپرده با خیالی دل
نهش از آسودگی آرامشی حاصل
نهش از پیمودن دریا و کوه و دشت ودامانها
اگر گم کرده راهی بی سرانجام ست
مرا بهش پند و پیغام است
درین آفاق من گردیده ام بسیار
نماند ستم نپیموده بد ستی هیچ سویی را
نمایم تا کدامین راه گیرد پیش
ازین سو ، سوی خفتنگاه مهر و ماه ، راهی نیست
بیابانهای بی فریاد و کوهساران خار و مشک و بی رحم ست
وز آن سو ، سوی رستنگاه ماه و مهر هم ، کس را پناهی نیست
یکی دریای هول هایل ست و خشم طوفانها
سدیگر سوی تفته دوزخی پرتاب
و آن دیگر بسیط زمهریرست و زمستانها
رهایی را اگر راهی ست
جز از راهی که روید زان گلی ، خاری ، گیاهی ، نیست ..... »
- «
نه ، خواهر جان ! چه جای شوخی و شنگی ست ؟
غریبی ، بی نصیبی ، مانده در راهی
پناه آورده سوی سایه سدری
ببینش ، پای تا سر درد و دلتنگی ست
نشانیها که دراو ... »
- «
نشانیها که می بینیم دراو بهرام را ماند 
همان بهرام ورجاوند
که پیش از روز رستاخیز خواهد خاست
هزاران کار خواهد کرد نام آور
هزاران طرفه خواهد زاد ازو بشکوه
پس از او گیو بن گودرز
و با وی توس بن نوذر
و گرشاسب دلیر، آن شیر گند آور
و آن دیگر
و آن دیگر
انیران رافرو کوبند ، وین اهریمنی رایات را بر خاک اندازند
بسوزند آنچه ناپاکی ست ، ناخوبی ست
پریشان شهر ویران را دگر سازند
درفش کاویان را فره درسایه ش 
 
غبار سالیان از چهره بزدایند
بر افرازند ... »
- «
نه ، جانا ! این چه جای طعنه و سردی ست ؛
گرش نتوان گرفتن دست ، بیداد ست این تیپای بی غاره
ببینش ، روز کور شور بخت ، این نا جوانمردی ست
«
نشانیها که دیدم ، دادمش ، باری
بگو تا کیست این گمنام گرد آلود
ستان افتاده ، چشمان را فرو پوشیده با دستان 
تواند بود کو با ماست گوشش وز خلال پنجه بیندمان
- «
نشانیها که گفتی هر کدامش برگی از باغی ست 
و از بسیارها تایی
.به رخسارش عرق هر قطره ای از مرده دریایی 
 
نه خال ست و نگار آنها که بینی ، هر یکی داغی ست 
که گوید داستان از سوختنهایی
یکی آواره مردست این پریشانگرد
همان شهزاده از شهر خود رانده
نهاده سر به صحراها 
گذشته از جزیره ها و دریاها
نبرده ره به جایی ، خسته در کوه و کمر مانده
اگر نفرین ، اگر افسون ، اگر تقدیر ، اگر شیطان .... »
- «
به جای آوردم او را ، هان
همان شهزاده بیچاره است او که شبی دزدان دریایی
به شهرش حمله آوردند
- «
بلی ، دزدان دریایی و قوم جادوان وخیل غوغایی
به شهرش حمله آوردند
و او مانند سردار دلیری نعره زد بر شهر
دلیران من ! ای شیران
زنان ! مردان ! جوانان ! کودکان ! پیران
و بسیاری دلیرانه سخنها گفت ، اما پاسخی نشنفت
اگر تقدیر نفرین کرد یا شیطان فسون ، هر دست یا دستان
صدایی بر نیامد از سری ، زیرا همه ناگاه سنگ و سرد
گردیدند
از اینجا نام او شد شهریار شهر سنگستان
پریشان روز ، مسکین ، تیغ در دستش ، میان سنگها می گشت
و چون دیوانگان فریاد میزد : ,,آی
و می افتاد و بر می خاست . گریان نعره می زد باز
,,
دلیران من ! ،، اما سنگها خاموش
همان شهزاده است آری که دیگر سالهای سال
ز بس دریا و کوه و دشت پیموده ست ؛
دلش سیر آمده از جان و جانش پیر و فرسوده ست
و پندارد که دیگر جست و جوها پوچ و بیهوده ست
نه جوید زال زر را تا بسوزاند پر سیمرغ و پرسد
چاره و ترفند
نه دارد انتظار هفت تن جاوید ورجاوند 
دگربیزار حتی از دریغا گویی و نوحه
چو روح جغد گردان درمزار آجین این شبهای بی ساحل
ز سنگستان شومش برگرفته دل
پناه آورده سوی سایه سدری
که رسته درکنار کوه بی حاصل
و سنگستان گمنامش
که روزی روزگاری شب چراغ روزگاران بود
نشید همگنانش ، آفرین را و نیایش را
سرود آتش و خورشید و باران بود
اگر تیر و اگر دی ، هر کدام و کی
به فر سور و آذینها ، بهاران در بهاران بود
کنون ننگ آشیانی نفرت آبادست ، سوگش سور
چنان چون آبخوستی روسپی ، آغوش زی آفاق بگشوده
دراو جاری هزاران جوی پر آب گل آلوده
و صیادان دریا بارهای دور
و بردنها و بردنها و بردنها
و کشتیها و کشتیها و کشتیها
و گزمه ها و گشتیها ... »
- «
سخن بسیار یا کم ، وقت بیگاه ست
نگه کن ، روز کوتاه ست
 
هنوز از آشیان دوریم و شب نزدیک
شنیدم قصه این پیر مسکین را
بگو آیا تواند بود کو را رستگاری روی بنماید ؟
کلیدی هست آیا که ش طلسم بسته بگشاید ؟ »
- «
تواند بود
پس از این کوه تشنه ، دره ای ژرف است
دراو نزدیک غاری تار و تنها ، چشمه ای روشن
از اینجا تا کنار چشمه راهی نیست
چنین باید که شهزاده در آن چشمه بشوید تن
غبار قرنها دلمردگی از خویش بزداید
اهورا و ایزدان و امشاسپندان را
سزاشان با سرود سالخورد نغز بستاید
پس از آن ، هفت ریگ از ریگهای چشمه بر دارد
درآن نزدیکها چاهی ست
کنارش آذری افروزد و او را نمازی گرم بگزارد
پس آنگه هفت ریگش را
به نام و یاد هفت امشاسپندان در دهان چاه اندازد
ازو جوشید خواهد آب
و خواهد گشت شیرین چشمه ای جوشان
نشان آن که دیگر خاستش بخت جوان از خواب
تواند باز بیند روزگار وصل
تواند بود و باید بود
ز اسب افتاده او ، نز اصل
- «
غریبم ، قصه ام چون غصه ام بسیار
سخن پوشیده بشنو ، اسب من مرده ست و اصلم پیر و پژمرده ست 
غم دل با تو گویم غار
کبوترهای جادوی بشارت گوی
نشستند و تواند بود و باید بودها گفتند
بشارتها به من دادند و سوی آشیان رفتند
من آن کالام را دریا فرو برده
گله ام را گرگها خورده
من آن آواره این دشت بی فرسنگ
من آن شهر اسیرم ، ساکنانش سنگ
ولی گویا دگر این بینوا شهزاده باید د خمه ای جوید
دریغا د خمه ای درخورد این تنهای بد فرجام نتوان یافت
کجایی ای حریق ؟ ای سیل ؟ ای آوار ؟
اشارتها درست و راست بود ، اما بشارتها
ببخشا گر غبار آلود راه و شوخگینم ، غار 
درخشان چشمه پیش چشم من جوشید
فروزان آتشم را باد خاموشید
فکندم ریگها را یک به یک درچاه
همه امشاسپندان را به نام آواز دادم ، لیک
به جای آب ، دود از چاه سر بر کرد ، گفتی دیو می گفت : ,, آه ،، .
مگر دیگر فروغ ایزدی آذر مقدس نیست ؟
مگر آن هفت انوشه خوابشان بس نیست ؟
زمین گندید ، آیا بر فراز آسمان کس نیست ؟
گسسته است زنجیر هزار اهریمنیتر زآنکه دربند
دماوند است
پشوتن مرده است آیا ؟
و برف جاودان بارنده سام گرد را سنگ سیاهی کرده
است آیا ؟ ... »
سخن می گفت ، سر در غار کرده ، شهریار شهر سنگستان
سخن می گفت با تاریکی خلوت
تو پنداری مغی دل مرده در آتشگهی خاموش
ز بیداد انیران شکوه ها می کرد
ستمهای فرنگ و ترک و تازی را
شکایت با شکسته بازوان میترا می کرد
غمان قرنها را زار می نالید
حزین آوای او درغار می گشت و صدا می کرد
- « ....
غم دل با تو گویم ، غار 
بگو آیا مرا دیگر امید رستگاری نیست ؟ »
صدا نالنده پاسخ داد
« ..... آری نیست ! »

امیدوارم که شما لذت برده باشید و من تونسته .... باشم به شما کمکی کم کرده باشم

به امیددیدار رویش


 

لیست کل یادداشت های این وبلاگ

 
 
 
 

موضوعات وبلاگ

 

درباره خودم

 

حضور و غیاب

 

بایگانی

 

اشتراک